بسکه هستي بانمک مرحم به زخمم نيستي
ميزني زخم زبان و فکر مرحم نيستي
مرده دل بودم ،گرفتم از نفس هايت حيات
راستي،تو ،دومين عيسي ابن مريم نيستي؟!
ازچه اي حواي ثاني فکر آدم نيستي؟!!
برهمه باران و بر من قدر يک نم نيستي
هاجرم در عشق ،عطشان درکوير بي کسي
حيف درصحراي عمرم لطف زمزم نيستي
اخم و قهرت هست زيبا همچنان گلخنده ات
ساده اي ،پاکي،صميمي،سخت و مبهم نيستي
((مهدي زکي زاده23/12/91))